یکی از علمای بزرگ که مسئولیت مهمی هم در جمهوری اسلامی ایران داشت حکایت بسیار عجیبی از احوالات خود نقل می کند. ایشان می گوید: «چند سال قبل، حالم بد شد و مرا به بیمارستان بردند. هر روز حالم بد و بدتر می شد تا اینکه یک روز در بیمارستان، احساس کردم که سبک شده و روح از بدنم خارج شده است. در همین حال دیدم اطرافیان من گریه و زاری می کنند و پزشکان هم بمنظور احیاء قلبم مدام به من شوک وارد می کنند. در این حال دو نفر را کنار خود دیدم که یکی پرونده ای در دستش بود. دانستم که آنان، دو فرشته ای هستند که از مردگان بازجویی می کنند.
با خود گفتم: هنوز چند لحظه ای بیش از مرگم نگذشته، حساب و کتاب آغاز شده است؟!
یکی از آن دو از من پرسیدند: چه با خود آورده ای؟ کارهای خوب خود را بیان کردم و گفتم: به کشور خود خدمت کرده ام، عالم بوده ام و کتاب هایی نوشته ام، نماز خوانده ام و روزه گرفته ام و … فرشته ای که پرونده ام در دستش بود، گفت: «هیچ یک از اینها در اینجا ثبت نشده است.» هر عمل دیگری را نیز که به ذهنم می رسید برشمردم، او با نگاهی به پرونده گفت: «آنها نیز ثبت نشده اند» ناراحت و مضطرب با خود گفتم: بدون تردید به یک سؤال و جواب ساده بسنده نخواهند کرد و اگر عمل نیکی با خود نداشته باشم، عذاب و شکنجه آغاز خواهد شد. ازاین رو، ناراحت و عصبانی به تنها امید خود متوسل شدم و گفتم: «آیا محبت و ارادتی که به حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و اهل بیت او علیهم السلام داشته ام نیز در این جا ثبت نشده است؟
فرشته ای که دفتر اعمالم در دستش بود، برگه های دفتر را ورق زد و گفت: «چرا، محبت تو به پیامبر و خاندانش ثبت شده است.» در همان لحظه فرشته دیگر گفت: «حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها فرموده اند که به او فرصتی دوباره بدهید».
این در حالی بود که پزشکان با دستگاه شوک در حال احیاء من بودند. ناگهان روح به بدنم بازگشت و اطرافیانم شاد شدند. دانستم که به من اندکی فرصت داده اند تا این بار با خود عمل خالص ببرم زیرا فهمیده بودم که اعمالم از خلوص لازم برخوردار نبودند و در قیامت تنها عملی پذیرفته می شود که با خلوص قلبی کامل انجام شود.