علامه سید محمدحسین طباطبایی، با بینش عمیق معنوی و دانش گستردهاش، روزی با درخواست یک جوان دانشجو مواجه شد. این دانشجو از ناتوانیاش در تمرکز در نماز شکایت داشت. او با صداقت اعتراف کرد که اگرچه به طور منظم نماز میخواند، اما ذهنش مدام به بیراهه میرود و احساس میکند که فقط حرکات را به جا میآورد، بدون آنکه قلباً با خدا ارتباطی برقرار کند. او آرزوی ارتباطی عمیقتر با خداوند را دارد اما احساس میکند در این راه شکست خورده است.
علامه با دیدن اشتیاق این جوان، او را دعوت کرد تا بنشیند. با شکیبایی به حرفهای او گوش داد و سپس پندی ساده ولی عمیق به او داد. علامه گفت: «تصور کن که قرار است با دوستی عزیز دیدار کنی. اگر واقعاً مشتاق حضور او باشی، آیا تمام تلاشت را نمیکنی که تمرکز کنی و به آن لحظات احترام بگذاری؟» جوان سرش را تکان داد و مفهوم حرف علامه را فهمید، هرچند که هنوز نمیدانست چگونه آن را به کار گیرد.
علامه ادامه داد: «از قدمهای کوچک شروع کن. پیش از هر نماز، چند لحظه با خود یادآوری کن که قرار است با چه کسی دیدار کنی. هر نماز را طوری بخوان که انگار آخرین فرصت تو برای بودن با خداست.» لحظاتی مکث کرد تا کلامش در دل جوان بنشیند و افزود: «و در هر نماز، هرگاه ذهنت به بیراهه رفت، به آرامی آن را بازگردان؛ مانند بازگرداندن کودکی که از خانه دور شده است.»
این جوان با دلگرمی، توصیه علامه را دنبال کرد. با گذشت زمان، او متوجه شد که ارتباطش با خداوند عمیقتر شده است. نماز برایش دیگر یک وظیفه نبود، بلکه گفتوگویی صمیمی شده بود. در عبادتش آرامشی یافت که حضور خداوند را به گونهای حس میکرد که پیشتر هرگز تجربه نکرده بود. اما بیش از آن، آرامش و هدفمندی خاصی در زندگیاش جاری شد که بر تمام جوانب زندگیاش اثر گذاشت.
مدتی بعد، این دانشجو با چشمانی پر از اشک نزد علامه بازگشت و از او تشکر کرد. علامه با لبخند و فروتنی خاص خود پاسخ داد: «این دگرگونی همیشه درون تو بود. تنها نیاز داشتی که به سوی آن قدم برداری».